عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت چهل و هفتم
زمان ارسال : ۲۷۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
نمیدانم چقدر گذشته بود که صدای قدمهایی آشنا شنیدم. خاله سیما و حامد و فرناز به آموزشگاه آمده بودند و با دیدن اوضاع آشفته و غیرعادی آموزشگاه نگران شده بودند و مرتب مرا صدا میزدند. توان جواب دادن نداشتم. شرمندهی خاله سیما بودم. آموزشگاه نابود شده بود! حامد یکی یکی درها را باز میکرد و با صدای بلند و لحنی مضطرب مرا صدا میزد. بالاخره توی یکی از کلاسهای خالی پیدایم کرد. پ
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
خوب بود
00خوب بود تا اینجا بقیه رمان قفل بازنمشه ،